شب دراز بود و ما درانتظار
شب سیاه بود و من درانتظار
زن بزرگ پیر و جوان جملگی
مست بودند عاشق در انتظار
سینه ام را فشرد جلادی
نور پشت مه بود و ما درانتظار
قطره قطره خون چکد ز شهر
شب سیاه بود و ما درانتظار
گفت آبرو گیسو ات شرم حیا
گفتمش نان و یار و عشق درانتظار
گفت امنیت کافیست برو خوش باش
گفتمش اندکی صبر ؛ سحر در انتظار
آری از عشق گفتمش نشنید
آه مادرم دخترم دست و پا انتظار
آری از خون بگفتم و نشنید
خون من در ورید؛ لحظهای انتظار
عشق هم نیرزد به لحظهای انتظار
عشق عمار کجا تو کجا لحظهای انتظار